در این داستان پسربچهای صبح که از خواب پا میشود، لجبازی میکند، فریاد میکشد و از مادرش یک اسب چوبی میخواهد. او به حرفها و توضیحات مادرش گوش نمیدهد و به بیرون از خانه میرود. در خیابان زنی را میبیند و آرزو میکند که ای کاش او مادرش بود. ناگهان همه جا سرد میشود. برف شروع به باریدن میکند و اعلام میشود که این سرما و یخبندان که هر لحظه شدیدتر هم میشود، به این دلیل است که پسر بچهای از مادرش عذرخواهی نکرده است …
در نهایت پسر بچه به رفتارش فکر میکند و متوجه ارزش عذرخواهی میشود. او میفهمد که چقدر مادرش را دوست دارد.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.